قسمت پنجم


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان misslife و آدرس misslife.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 271
بازدید کل : 22050
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 288
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 18
:: کل نظرات : 288

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 6
:: بازدید ماه : 271
:: بازدید سال : 807
:: بازدید کلی : 22050

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت پنجم
یک شنبه 29 بهمن 1391 ساعت 20:12 | بازدید : 1500 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )


همون طور که داشتم تو دلم پچ پچ میکردم ، داشتم به دختره نزدیک میشدم . یه خورده که نزدیک شدیم

دختره یه خورده کنار راه رفت ، نزدیک و نزدیک تر شدیم . بدنم داغ کرده بود ، خیلی استرس داشتم .

یهویی کتاب از دستم ولو شد زمین . دختره ایستاد . چند لحظه مکث کردم . نمیخواستم خم شم و

کتاب رو بردارم . بعد چند لحظه انگار داشتم خواب میدیدم . دختره خم شد کتاب رو برداشت دختره

دستکس مشکی دستش کرده بود .

کتاب رو برداشت و با دستکشی که دستش کرده بود برف روی کتاب رو پاک کرد . منم خشک شده بودم .

تو صورتش نگاه کردم . ولی اون چشمش تو جلد اول کتاب بود .

فکر کنم شعر رو کتاب رو خوند . "قایقی خواهم ساخت ، خواهم انداخت به آب ... "

من مات مونده بودم . انگار یه مانکن بودم که صاحب مغازه گذاشته بودم جلوی مغازه ... تو چشماش

نگاه کردم . چشمای خاکستری داشت . دیگه عاشقش شدم . سرش رو بالا آورد .

بهم نگاه کرد . تو دلم گفتم مرتضی کجایی ؟ منو بگیر دارم میفتم ...

دختره گفت : کتاب خوبیه ... ولی واسه چی این کارا رو میکنی ؟؟

من ساکت بودم . زبونم قفل کرده بود . تو دلم گفتم " رضا تو که آب از سرت گذشته همه چی رو تموم

کن . بهش بگو ازش خوشت اومده "

نتونستم . دختره کتاب رو برگردوند . وقتی میخواست به راهش ادامه بده . گفتم : ببخشید دختر

خانوم ...

برگشت ، گفت بله بفرمایید . رفتم جلوتر . مرتضی رو دیدم که از دور میومد . به دختره گفتم : من از شما

خوشم اومده .

بعد شروع کردم به تند تند حرف زدن . میخواستم تموم حرفامو یه بارکی بزنم . خودمو خالی کنم .

گفتم : از اون لحظه ای که خوردم زمین و همه خندیدن جز تو ، از اون موقع ازت خوشم اومد . به نظرم

رسید شما دختر سنگینی هستی و به هر چیزی که بقیه بخندن به این زودی ها نمیخندی . به نظرم

رسید شما متفاوتی ...

همین طور داشتم میگفتم . و اون دختره زل زده بود بهم ...

حرفام تموم شد . دختره یه لبخند شیرینی زد . منم لبخند زدم . از فرصت استفاده کردم گفتم : میتونم

اسم شما رو بدونم ؟

گفت : نگین هستم ...  . همون طور که لبخند میزد برگشت و رفت .

وقتی اون دختر رفت من هنوز وایستاده بودم مرتضی دوید به طرف من . گفت : چی شد رضا ؟ چی گفت

؟ تونستی بهش بگی ؟

گفتم آره . اسمشم پرسیدم ... اون روز فکر میکردم دارم خواب میبینم . خواب شیرینی بود .

مرتضی گفت پس آخرش چی شد ؟؟؟ گفتم نمیدونم . یهویی یادم افتاد تو کیفم یه دفتر یاداشت دارم که

توش پر از شعره و شمارم هم نوشتم . به مرتضی گفتم مرتضی بیا دنبالم .

دویدم به دنبال دختره . ولی دختره دور شده بود . یه خورده که دویدم دیدم جلوی ایستگاه اوتوبوس

وایستاده .  اتوبوس هم داشت به ایسگاه نزدیک میشد . زود رفتم پیش دختره . گفتم ببیخشید خانوم

این مال شماست افتاده بود زمین یادتون رفت بردارینش .

گفت : فکر نکنم مال من باشه . گفتم : تو رو خدا بگیرینش الان اتوبوس میاد . مال شماست یادتون رفت

بردارینش . یه نیگاه بهم کرد دفتر رو گرفت و سوار اتوبوس شد . من خیالم راحت شد . خیلی خوشحال

شدم .

ولی اگه اون روز آخرین روز نبود اون دفتر رو بهش نمیدادم .نگه اش میداشتم و فردا میدادم و باهاش

صحبت هم میکردم . ولی ... . ولی چه کنم عاشقیه دیگه ...

برگشتم طرف مدرسه و مرتضی رو دیدم .اومد جلوم گفت دادی بهش . گفتم آره . گفت پس زود باش بریم

مدرسه که خیلی دیره اون روز برام مثل خواب بود . مثل خواب شبرین ...

نمیدونم چرا اون لحظه خیلی زود گذشت . خیلی دوست داشتم بازم اون لحظه بر گرده ... بازم اون لحظه

رو تکرار کنم ...آه ... اون روز هم اونطور گذشت ...

تو خونه بودم. شب بود ... دراز کشیدم رو تخت خواب . سعی کردم اون لحظه ها رو به یاد بیارمشون .

وای چه حس خوبی بود . با اینکه استرس زیاد داشتم . استرسشم شیرینه . چه دختر خوبیه ... چه

چشمای نازی داره ... چقدر متینه...

تا اون موقع از رنگ خاکستری خوشم نمیومد ولی وقتی چشمای اون دختره رو دیدم رنگ خاکستری شد

واسم زندگی .

چند لحظه بعد یهویی دلم تنگ شد براش . انگار باهاش دوست نشده دلم تنگید ...

دلم میخواست دختره اینجا بود و فقط مینشستم و تو چشماش نیگاه میکردم . چشمامو بستم و بازم تو

فکر فرو رفتم ...

تو دلم میگفتم خدا کاشکی الان نگین هم بهم فکر کنه . خدایا نکنه تا اینکه رفته خونه دفتره رو انداخته

دور و فراموشم کرده ؟

اصلا اسمم رو بلد شده ؟ و هزاران فکر و خیال هایی که گاهی دیوونم میکرد گاهی خوشحال ...

خوابم گرفت ...

فردای اون روز جمعه بود . و باید به درسام میرسیدم . آخه شنبه اولین امتحان رو باید میدادم . خدا خدا

میکردم که نگین تو این مدتی که امتحان دارم زنگ نزنه . خداروشکر اینطور شد ...

ولی یه چیزی که تو مدت امتحانات واسم درد سر شده بود مینا بود . بعضی شبها میومدن خونمون به

قصد اینکه تو درساش مشکل داره و من باید کمکش کنم . منم مجبور بودم کمکش کنم . با اینکه

نتونستم درس هاشو حالیش کنم .

حالیش نمیشد اصلا...

یه شب ازش پرسیدم . مینا ؟

اون شعری که تو کتابم نوشته شده بود رو تو نوشته بودی ؟ گفت : کدوم شعر ؟ گفتم همونی که با مداد

رنگی نوشته شده بود ...

گفت آره !!! گفت : ازش خوشت اومد ؟ گفتم : شعر بدی نبود .با یه لبخند قشنگی گفت : واسه تو

نوشته بودمش ...

اون لحظه من اعصابم داغون شد انگار با یه پاره آجر کوبیدن سرم . گفتم : ببین مینا من نمیدونم تو چه

حسی نسبت بهم داری ولی اینو بدون من هیچ حسی نسبت به تو ندارم . الانم که به خاطر درس هات

پا شدی اومدی خونمون خواهشا از این فرصت سو استفاده نکن . خواهشا این لوس بازیهاتو تمومش

کن ...

دیدم مینا سرش رو انداخت پایین ... تو چشمای نازش نیگاه کردم دیدم ناراحته . کم مونده بود بزنه زیر

گریه دلم سوخت براش . گفتم : بابا شوخی کردم . به شوخی گفتم داری گریه میکنی ؟؟؟

بهم نیگاه کرد و با یه قهقه ی عجیبی خندید . گفت چی میگی تو ؟؟؟

بعد گفت : نه قربونت ناراحت نشدم . وقتی اینو گفت من جا خوردم . با یه لحن خنده دار عین طلبه ها

گفتم : دختر تو چرا محرم و نا محرم سرت نمیشه ؟؟

اینبار دیگه داشت غش میکرد از خنده . تو دلم گفتم : مینا خیلی دلم برات میسوزه . تو چرا باید کسی

رو مثل من دوست داشته باشی ... کسی که اصلا به فکرت نیست . گناهت چیه .

تو دلم گفتم نکنه این حسی رو که من نسبت به مینا دارم رو نگین هم نسبت

به من داشته باشه ؟؟؟ نه ... خدا نکنه ...

آره این کارای مینا داشت عذابم میداد . آخه دلم نمیخواست غیر از نگین کس دیگه ای تو دلم جا بگیره .

درسته که مینا رو دوست نداشتم ولی میترسیدم مینا با این کارهاش خودشو تو دلم جا بده .

مینا هم دختر زیبایی بود . ولی خیلی بد ذات ...

از قضا تو شب هایی که مینا میومد و من تو درساش کمکش میکردم تونسته بود شمارمو یواشکی از

گوشی برداره و من هم قبل از اون سعی میکردم مینا اصلا ندونه که من گوشی دارم یا نه  . منم

نمیدونستم که مینا شمارمو گیر آورده تا اینکه یکی از روزای امتحان بود که امتحان رو دادم و برگشتم

خونه شب یه شماره بهم زنگ زد . من برنداشتم . فکر کردم حتما نگینه . خیلی خوشحال شدم . چون

دیگه اصلا امتحانات از فکرم پرید .

بعد یه اس ام اس اومد که توش یه شعر عاشقونه بود . آخرشم نوشته بود که دوستت دارم . من دیگه از

خوشحالی بال در آورده بودم .

به خاطر اطمینان از اینکه این واقعا نگینه بهش اس دادم گفتم شما ؟ گفت : سلام رضا جون من مینا

هستم شناختی گلم ؟

وقتی اون متن رو دیدم کم مونده بود از حرصم بمریم . دلم میخواست زنگ بزنم و آبروشو ببیرم . زد تو

ذوقم . خیلی ناراحت شدم .

دیگه گوشی رو خاموش کردم . سردرد گرفتم . مجبور شدم زود بخوابم . چشمامو بستم . یه خورده

گریه زورکی کردم .(اعصابم داغون بود) باورم نمیشد گریه کنم .

چون من فکر میکردم نگینه . فکر نمیکردم مینا باشه . دیگه تصمیم گرفته بودم از فردا مینا رو تو خونه راه

ندم . اگه با مامانش اومد حداقل من برم بیرون . اینقدر ازمینا متنفر بودم . تو دلم گفتم : تو لیاقتت همون

علی هه . ولی واقعا علی و مینا اخلاق هاشون بهم میخورد . دوتاشونم مایه دردسر ...

با هزاران مشکلات و دردسرها فصل امتحانات تموم شد ... من که دیگه خیلی خوشحال بودم  . چون هر

روز برای دیدن دوباره نگین لحظه شماری میکردم . فردای امتحانات مدرسه مون تعطیل بود . واسمون

استراحت بعد از امتحانات داده بودن ولی من دوست نداشتم تعطیل بشه . اینطور حداقل یه روز برای

دیدن نگین جلو می افتادم . اون روز هم با کلی انتظار تموم شد و اولین روز بعد مدرسه بعد از امتحانات

شروع شد . طبق معمول با مرتضی و علی رفتم مدرسه .

اولین روز مدرسه نتونستم با نگین رو در رو بشم . اون روز خیلی خیلی ناراحت شدم . با خدا قهر شدم .

" خدایا اینطوری میزنی تو ذوقم ؟؟"

ولی از اونجا که خدا بنده هاشو دوست داره باهام قهر نبود . امتحانم میکرد .

تو کلاس نشسته بودم معلم هم داشت درس رو توضیح میداد. علی بهم گفت : رضا یه چیزی بگم

ناراحت نمیشی ؟

گفتم : چی ؟  گفت : میشه به مینا بگی که علی دوستت داره . با شنیدن این جمله زود نگاه کردم تو

صورت علی . خواستم یه چیزی بگم . اما ...

 



|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
مریم در تاریخ : 1391/12/3/4 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
محدثه در تاریخ : 1391/12/2/3 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
sanaz در تاریخ : 1391/12/1/2 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
مینا در تاریخ : 1391/12/1/2 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
kimiya در تاریخ : 1391/11/30/1 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
Ghazal در تاریخ : 1391/11/30/1 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
رزی در تاریخ : 1391/11/30/1 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نگار در تاریخ : 1391/11/29/0 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
فرهاد در تاریخ : 1391/11/29/0 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
taranom در تاریخ : 1391/11/29/0 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: